سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زلال دل
 
قالب وبلاگ

                            بسم الله الرحمن الرحیم

 

 گاهی آدمها برای فرار از واقعیتهای تلخ روزگار به خاطرات دور خویش سفر میکنند تاشاید در لابلای انبوه حوادث و اتفاقات زندگی بهانه ای برای اندکی آسایش بیابند نمیدانم چرا؟! ولی در چنین وضعیتی یاد برخی در مرور خاطرات تلخ و شیرین کودکی یا نوجوانی ام ،ناخواسته لبخندی را بر گوشه لبانم میهمان میکند!

هنگامی که از کوچه باغهای خیال به آن دوران سفر میکنم دراین مسیر با آدمهایی برمیخورم که با شکل و رفتارشان گوشه ای از صندوقچه خاطراتم را اشغال کرده اند "غضنفر" ، "سر سکینه" ، "مندو" ، "ساس کواچ و "مهدی فر" ...

این نامها ، اسامی برخی از همان دیوانگان نامدار دیارمند که شهره عام وخاص اهالی شهر بودند شاید همه هم دورانی هایم به نوعی از این روان پاکان خاطراتی را داشته باشند ..... همان آدمهایی که با عبورشان درهر محله ای از شهر در مواجهه با آدمهایی که خود را عاقل می دانستند رفتار و گفتاری از آنان حادث میشد که خنده را بر لبان رهگذران می نشاند

قیافه های عجیب اینها نخستین منظره ای است که می توانست هر کودک رهگذری را محو تماشا کند

غضنفر نخستین پدیده عجیب شهرمان بود که در تابستانها چندین لباس اعم از کت و پیراهن روی هم می پوشید که میگفتند در زمستان هم با پیراهنی می گردد ولی من همیشه او را با همان پوشش نخستی که شرح دادم می دیدم بیشتر ساکت و آرام بود کله ای کم مو صورتی گرد و سرخی داشت که در اوج گرما با آن همه پوشش عرق از سر رویش می چکید ولی با آرامش مشغول قدم زدن در کوچه ها بود و حتی حیرت کودکان بیننده اش هم که با دهانی باز و چشمهای گرد شده به نوع پوشش خیره میشدند آرامشش را برهم نمیزد !!

پیر زنی با موهای جو گندمی کوتاه ،دهانی بدون دندان چانه ای با ریش های سفید پیراهن بلند مندرس و آستینهای نیمه پاره این ظاهری ازسر سکینه است که در خاطرم نقش بسته که همیشه بقچه ای بزرگ را بر دوش میکشید و در کوچه ها و خیابانهای مر کزی شهر سرگردان بود با بچه ها مهربان بود ولی با کسانی که تمسخرش میکردند پر خاشگرانه برخورد میکرد یادم است بعد از ظهری بود که از کوچه چراغ برق می گذشتم چند جوان سرسکینه را با تمسخر آزار داده بودند واو مشغول جیغ وداد کردن بود ومن غرق تماشا بودم مرد میانسالی از کوچه عبور میکرد به آن جوانها با عصبانیت گفت دیوانه شمایید که این پیره زن را می آزارید نه او ....!! 

مندو یا منگو مرد میانسال بلند قامت لاغر اندام با سرو صورتی بی مو و چانه ای بسیار دراز  که همیشه در حال خندیدن بود ویژگی وی این بود که به هر کسی میرسد به سمتش فوت می کرد تیپ لاغر و کمانی با آن کت چسبیده به تنش که دکمه هایش هم همیشه بسته بود وبا صورتی که بیشترش چانه بود! به هنگام پف کردن بسیار خنده دار میشد و برخی برای خندیدن مدام از وی می خواستند که آهای مندو یه فوت کن .....!!!!!

ساسکواچ مرد کوتاه قدی  با موها و ریش بسیار بلند و ژولیده ولباسهای کثیف و پاره بود که همیشه تعدادی کارتون با طناب بسته شده ای را به دوش می کشید آرام و بی صدا بود انگار ماهها به حمام نمیرفت بوی نا مطبوعی از او در فاصله چند متری مشام را می آزرد بیشتر در بخشی از کوچه یا خیابان ، خود را در معرض تابش آفتاب قرارمیداد بر روی هماان کار تونهایش می نشست و ککها یا ساس های بدنش را میکاوید و میان ناخنهای شصت هر دودستش له میکرد وهر وقت از کنارش می گذشتیم چند دقیقه ای به تماشای قیافه عجیبش می ایستادم میگفتند کارمند بانک بود یهویی دیوانه شد ...!!!!!!

مهدی قر را هم یادم می آید که لاغر اندام و ترکه ای بود همیشه تعداد زیادی گردو را لای کش شلوار پیر جامه اش داشت که با کوتاه بودن پاچه های شلوارش تیپی استثنایی به او می بخشید وبیشتر با بچه هامحله های مرکز شهر مشغول گردوبازی بود و حرفه ای هم بازی میکرد و با سبیک گردوی خالی شده از مقز که با ماسه پرشده ودور آن را باچسب برق پیچیده بود از فاصله دور گردو هایی که دوتا دوتا روی هم چیده شده بود را درو میکرد .....

وچند تا چهره دیگه که اسامیشان را به یاد ندارم که یکیشان جوانی تنومند با نگاهی معصومانه و تماُنینه خاص و تبر بر دوش است که کنار چهاراه برق می ایستاد که انگار تخصص او در قطع درخت و شاخ وبرگ بود شاید به علت کوچک بودنم در سن وسال 8یا 9 سالگی همیشه این جوان را بسیار بزرگ وشاید به علت داشتن آن تبر ترسناک میدیدم هیبت پهلوانانه ای داشت که با خواندن داستانهای رستم واسفندیار ویا فرهاد کوهکن همیشه چهره پر هیبت این مرد با آن تبر دسته بلندش در نظرم مجسم میشد و بعدها او را با پشتی خمیده و کوچک یافتم که دیگر بدون تبر و کمی نحیف تر باز کنار همان چهار راه می ایستاد ومردم صدقه ای به او میدادند .....

بگذارید فقط همین یکی را هم یاد کنم شخصی بود نخستین بار وی را زمانی که از مدرسه برمیگشتم در کوچه آب انبارنو دیدم که به دیواری تکیه داده و زیر لب به صورت نامفهوم زمزمه می کند  در حالی که از او ترسیده بودم با همه توانم در دویدن از کنارش رد شدم ولی پس از آن او را در محله زیاد میدیدم که همواره مشغول بد وبیراه گفتن به عده ای بود وهمیشه تعجب میکردم که چرا با صدای بلند با خود حرف می زند ولی هر چه زمان که گذشت آدمهای بیشتری را دیدم که دارند باخود حرف میزنند و این که گاهی بلند بلند به دیگران بدوبیراه میگویند !! و چه زیادند این روزها از این آدمها ... گاهی این روزها فکر میکنم آیا این مرد حق داشت که رنجش وجودش را با دشنام به دیگران آشکار سازد؟! نمیدانم ! شاید !!!!

راستی راون پاک این روان پاکانی که ازشان یاد کردم وبرای خودشان عالمی داشتند ! شاد باد !!

دوستی پس از هر بحث سیاسی میگفت بزن برطبل بی عاری که دیوانگی هم عالمی دارد !....


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/3/26 ] [ 5:49 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سالهاست مینویسم اما از زبان دیگران برای شما......، بازهم مینویسم ....از زلال دل
موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 104505